یار مهربان

معرفی جدیدترین و جذابترین کتاب ها
یار مهربان
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
محبوب ترین مطالب

داستان آخرین برگ

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۴ ب.ظ

اسم اصلی این نویسنده ویلیام سیدنی پورتر است که او هنری را به عنوان نام مستعار خودش انتخاب کرده.

داستان آخرین برگ

در منطقه ای در غرب میدان واشنگتن خیابانی با جاده های خیلی باریک وجود داشت. این خیابان ها پیچ و خم های عجیبی داشتند چون چندین بار همدیگر را قطع می کردند. یک هنرمند قابلیتی بسیار ارزشمند در این خیابان کشف کرد. تصور کنید یک هنردوست که برای خرید نقاشی ها و بوم ها آمده است بدون این که هیچ پولی هزینه کند خودش را در حال بازگشت ببیند.

بنابراین خیلی زود هنرمندان زیادی به خاطر پنجره های شمالی، شیروانی های قرن ۱۸، اتاقک های زیرشیروانی هلندی و کرایه پایین روانه این روستای قدیمی گرینویچ شدند.

سو و جانسی در بالای ساختمان ۳ طبقه آجری یک کارگاه هنری داشتند. جانسی به جوانا معروف بود. یکی از آن اها اهل ماین و دیگری اهل کالیفرنیا بود. آن ها با هم در رستورانی به نام دلمونیکو در خیابان هشتم آشنا شده و متوجه علاقه مشترکشان در هنر شده بودند. در نتیجه با هم یک کارگاه هنری زدند.

آشنایی آن ها در ماه می اتفاق افتاد. در ماه نوامبر غریبه ای ناپیدا و سرد که پزشکان آن را ذات الریه می نامیدند به جامعه هنرمندان حمله ور شد و با انگشتان یخ زده اش جان چندین نفر را گرفت. این یغماگر گام های بلندش را در قسمت های شرقی شهر محکم تر بر می داشت و قربانیان بیشتری از خود به جای می گذاشت. اما در این کوچه های پر پیچ و خم آرام تر پیش می رفت.

جناب ذات الریه پیرمردی نجیب و جوانمرد نبود. اما برای زن جوانی که خونش با نسیم ملایم کالیفرنیا اخت گرفته بود نه بازی منصفانه ای بود و نه رقیب منصفانه. ذات الریه به جانسی حمله ور شد. او بیمار و رنجور روی تخت فلزی از پنجره دیوار آجری مقابل را تماشا می کرد.

یک روز صبح دکتر که سرش خیلی شلوغ بود سو را به راهرو دعوت کرد و به او گفت: شانس زنده ماندنش یک درصد، بگذار ببینم، در حالی که دما سنج در دستش تکان می داد ۱۰ درصد است. همان هم بستگی به خودش دارد که بخواهد زنده بماند. خیلی ها برای زنده ماندن به دارو پناه می پرند و این واقعا احمقانه است اما جانسی قبول کرده که قرار نیست زیاد زنده بماند. چیزی هست که توی ذهنش به آن فکر کند؟

جانسی، جانسی دوست داشت خلیج ناپل را نقاشی کند.

نقاشی؟ نه! چیزی که حداقل ارزش دو بار فکر کردن داشته باشد. مثلا یک مرد.

سو با حالت کنایه و تمسخرآمیز گفت: یک مرد؟ مگر یک مرد ارزشش را دارد؟ نه دکتر.

خب پس مشکل فقط ضعف اوست. من تمام تلاشم را کردم ولی وقتی بیمارانم شمارش معکوس را برای مرگشان آغاز می کنند دیگر کاری از دست من برنمی آید. اما اگر سعی کنی سوالی درباره مد پاییز از او بپرسی شانس زنده ماندنش بیشتر می شود قول می دهم.

وقتی دکتر رفت سو کمی گریه کرد و سپس با بوم نقاشی در حالی که سوت می زد وارد اتاق جانسی شد.

جانسی روی تخت دراز کشیده بود وصورتش به سمت پنجره بود. سو فکر کرد جانسی خوابیده دیگر سوت نزد و شروع کرد به کشیدن نقاشی داستان مجله. جوانان نقاش برای هموار کردن مسیرشان به سمت هنر باید نقاشی داستان های مجله ای که نویسندگان جوان برای هموار کردن مسیرشان به سمت ادبیات می نوشتند می کشیدند.

سو در حالی که داشت شلوار یک سوارکار و عینک یک چشمی قهرمان نقاشی اش که یک گاوچران بود را می کشید چندین بار صدای ضعیفی به گوشش خورد. سریع به سمت تخت جانسی رفت.

چشم های جانسی کاملا باز بود و داشت از پنجره به بیرون نگاه می کرد و به شمارش معکوس می شمرد.

دوازده، کمی بعد یازده، ده، نه و هشت و بعد هفت.

سو با نگرانی به بیرون پنجره نگاه کرد. چه چیزی را آنجا می شمرد؟ آنجا فقط یک کوچه خلوت و دلگیر دیده می شد. و ۲۰ قدم آن طرف تر دیوار یک خانه آجری و یک درخت مو که شاخ هایش با برگ های خشکیده تا نیمه های دیوار بالا آمده بود. باد سرد پائیز برگ های درخت مو را که شاخه هایش به دیوار چسبیده بود خشکانیده بود.

سو پرسید: عزیزم اونجا چی هست؟

جانسی با صدای ضعیفی گفت: پنج، الان دیگه خیلی سریع تر دارن میوفتن. تا دیروز نزدیک به صد تا بودند به حدی که با شمردنشون سر درد می گرفتم ولی حالا… یکی دیگه هم افتاد فقط چهار تای دیگه باقی مونده.

چهار تا چی عزیزم؟ به سو بگو.

برگ ها، برگ های روی پیچک مو. وقتی آخرین برگ بیفته من هم می میرم. ۳ روزه که اینو میدونم. دکتر به تو چیزی نگفت؟

تا حالا چنین حرف احمقانه ای نشنیدم. برگ های مو چه ربطی به خوب شدن تو داره؟ پس احمق نباش چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زنده موندنت ۱۰ به یک هست. درست مثل همون روزایی که توی خیابونای نیویورک رانندگی می کردیم. پس سوپتو بخور و بزار سودی نقاشی شو بکشه تا اونو به یه ویراستار بفروشه و با پولش شراب قرمز برای این کوچولوی مریض و استیک برای خودش بخره.

جانسی همانطور که چشم هایش را به پنجره دوخته بود گفت: دیگه لازم نیست شراب بخری. یکی دیگه از برگ ها افتاد. نه دیگه سوپ نمی خوام. فقط ۴ تا برگ دیگه مونده. می خوام آخرین برگ رو قبل از این که هوا تاریک بشه ببینم. اونوقت دیگه منم مردم.

سو به سمت جانسی خم شد و گفت: جانسی عزیزم به من قول بده که چشماتو ببندی و تا من کارم تموم نشده به بیرون پنجره نگاه نکنی. باید تمومش کنم و برای این کار به نور احتیاج دارم.

میشه بری یه اتاق دیگه؟

نه میخوام کنار تو باشم. دوست ندارم دیگه به اون برگا نگاه کنی.

جانسی در حالی که مثل مجسمه سرد و رنگ پریده چشم هایش را می بست گفت: پس هر وقت کارت تموم شد بیدارم کن می خوام آخرین برگ رو ببینم از انتظار خسته شدم از فکر خسته شدم می خوام همه چیزو رها کنم و مثل اون برگ های خسته آزاد شم.

برمان پیر نقاشی بود که توی طبقه همکف زندگی می کرد. او بیش از ۶۰ سال سن داشت و ریش های بلند و مجعدی داشت. برمان یک هنرمند شکست خورده بود. چهل سال بود که قلم نقاشی اش نتوانست او را به رویایش برساند. او همیشه دوست داشت یک شاهکار هنری خلق کند اما هرگز موفق به انجام آن نشد. چندین سال بود که اصلا نقاشی نمی کرد فقط چند نمونه برای تبلیغات. او با مدل شدن برای هنرمندان جوانی که پول کافی برای یک مدل حرفه ای نداشتند مخارج زندگی را در می آورد. برمان در نوشیدن الکل زیاده روی می کرد و هنوز هم درباره همان شاهکاری که هرگز نتوانسته بود خلق کند می گفت. او پیرمرد کوتاه قدی بود که ملایمت مردم را به باد تمسخر می گرفت و خودش را محافظ دختران جوانی که در کارگاه هنری طبقه بالا زندگی می کردند می دانست.

سو برمان را در حالی که در خلوتگاه کوچکش بوی تند مشروب می داد. بوم نقاشی در گوشه اتاقش در انتظار شاهکاری بود که سال ها برمان رویایش را در سر می پروراند. سو درباره توهمات جانسی گفت و درباره ترسش از ضعیف و بی جان شدن او و از این که همانند آن برگ ها از دست برود.

برمان پیر با چشم های قرمزش فریاد زد و آن تصورات احمقانه را تمسخر کرد.

اوه خدای من تو دنیا آدم های احمقی هستن که فکر کنن با افتادن برگ ها می میرن؟ تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم. من نمی تونم برای چنین موضوع احمقانه ای مدل بشم. چرا گذاشتی چنین افکاری به ذهنش خطور کنه؟

سو گفت: جانسی خیلی مریض و ضعیف شده. تب زیاد باعث شده ذهنش پر از این توهمات عجیب بشه. بسیار خب آقای برمان اگه نمی خواید مدل من بشید اجباری نیست. فکر می کنم شما فقط یه پیرمرد پرحرف هستی.

برمان پیر فریاد زد: مثل زن ها می مونی. کی گفت که من مدلت نمیشم؟ بریم باهات میام. نیم ساعته که سعی دارم بهت بگم آماده هستم. خدای من چرا خانم جانسی باید اینجا مریض بشه؟ یه روز شاهکارم رو می کشم و از اینجا میریم.

وقتی صبح روز بعد جانسی بعد از یک ساعت خواب بیدار شد جانسی رو دید که چشم هاشو باز کرده و به پرده های سبز نگاه می کنه.

جانسی با صدای خیلی آرومی گفت: پرده رو بکش کنار می خوام بیرونو ببینم.

سو که واقعا خسته بود اطاعت کرد.

خدای من بعد از یک شب بارانی و طوفانی هنوز یک برگ روی شاخه های پیچک موی روی دیوار باقی مانده بود. یه برگ سبز که به ساقه چسبیده بود. آخرین برگ روی شاخه ها بود. رنگش هنوز سبز تیره بود اما لبه های برگ زرد و خشکیده شده بود و با شجاعت تمام در فاصله ۶ متری زمین به شاخه چسبیده بود.

جانسی گفت: این دیگه آخرین برگه، مطمئنم کهتا آخر شب میفته و من هم همون موقع خواهم مرد.

سو در حالی که صورتش را روی بالش گذاشته بود گفت: جانسی عزیزم اگه به خودت فکر نمی کنی حداقل کمی به من فکر کن من بدون تو چکار کنم؟

اما جانسی جواب نداد. تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خودش را آماده سفر اسرارآمیزش می کند.

روز به پایان رسید اما هنوز آخرین برگ روی شاخه باقی مانده بود. باد می وزید و قطرات باران به شیشه های پنجره می کوبید.

وقتی صبح شد جانسی دوباره خواست که پرده ها کنار برود.

برگ مو هنوز سر جایش بود.

جانسی ساعت ها به برگ نگاه کرد و سپس سو را که داشت سوپ برای جانسی آماده می کرد صدا زد.

جانسی گفت: سو، من دختر بدی بودم. اون برگ اونجا محکم سر جاش مونده تا به من نشون بده که چقدر آدم ضعیفی بودم. گناه بزرگیه که بخوای بمیری. برام سوپ بیار و کمی شیر، نه اول یک آیینه بیار و چند تا بالش که بتونم بشینم و آشپزی کردنتو ببینم.

بعد از چند ساعت گفت:

سودی دوست دارم یک روز بندر ناپل رو نقاشی کنم.

بعد از ظهر آن روز دکتر آمد و سو به بهانه ای همراه دکتر به راهرو رفت.

دکتر در حالی که دست های ظریف و لرزان سو را در دست گرفته بود به او گفت میتونه شانس بیاره با پرستاری خوب می تونی برنده بشی. الان باید بیمار دیگه ای که طبقه پایینه ببینم. اسمش برمان اون خیلی پیر و ضعیفه و ذات الریه گرفته باید به بیمارستان منتقل بشه فکر نکنم دووم بیاره.

فردای آن روز دکتر به سو گفت که جانسی کاملا حالش خوب شده و پرستاری و مراقبت های او تاثیر خودش را گذاشته.

بعد از ظهر آن روز سو کنار تحت جانسی رفت. او را در آغوش گرفت و گفت:

می خوام یه چیزی بهت بگم. آقای برمان امروز به خاطر ذات الریه در بیمارستان فوت کرد. دو روز بود که ذات الریه گرفته بود. روز اول سرایدار اون رو توی اتاقش در حالیکه مریض بود پیدا کرد. کفش ها و لباس هاش کاملا خیس شده بودن. هیچ کس نمیدونست توی اون شب مرگبار آقای برمان کجا بوده. بعدا یک فانوس که هنوز روشن بود و یک عدد نردبان و چند قلموی رنگی با پالتی که ترکیبی از رنگ های زرد و سبز روی آن بود پیدا کردند. عزیزم بیرون رو ببین به اون برگ روی دیوار نگاه کن. اصلا تعجب نکردی که چرا اون برگ از جاش تکون نخورده؟ اوه عزیزم این شاهکار آقای برمنه. آقای برمان اون رو شبی که آخرین برگ از شاخه افتاد نقاشی کرد

منبع سایتhttp://bedunim.ir

نظرات  (۱)

۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۹:۴۱ ساخت بک لینک
مرسی دوست عزیز از مطلب تون 
خوب بود🌺🌹

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی