یار مهربان

معرفی جدیدترین و جذابترین کتاب ها
یار مهربان
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۰ مطلب با موضوع «کودکانه :: داستان کودک» ثبت شده است

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۰۸


 روزی روزگاری در زیر آسمان آبی کلبه ی قشنگی بود که پیرزن مهربانی در آن زندگی می کرد . پیرزن همیشه تنها بود . او روزها به کارهای خانه اش رسیدگی می کرد و شب ها هم چون از تنهایی حوصله اش سر می رفت خیلی زود می خوابید. یک شب آسمان ابری شد و باران تندی گرفت . پیرزن تنها که خیلی از کارهای روزانه اش خسته بود رختخوابش را انداخت و می خواست بخوابد که صدای تق تق در را شنید...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۵۳


 یک روز سگی تکه گوشت بزرگی پیدا کرد . با خوشحالی ان را به دندان گرفت و به سوی خانه اش به راه افتاد . سگ همان طور که به طرف خانه اش می رفت با خودش فکر می کرد که این گوشت بزرگ و خوشمزه را به دوستانش نشان بدهد تا آنها هم بدانند که او می خواهد امشب چه غذای لذیذ و خوشمزه ای بخورد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۵۱

 در روزگاران قدیم شتربانی بود که هر روز اول صبح با شترش بارهای مردم را جا به جا می کرد، بعد هم شتر را به نمکزار آن طرف رودخانه می برد ، مقداری سنگ نمک جمع می کرد و بر پشت شتر می گذاشت و برای فروش به شهر می اورد...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۵۰

 در زمانهای خیلی قدیم دختر خیلی کوچولوی زیبا و مهربانی در خانه ای نزدیک یک برکه ی قشنگ زندگی می کرد . چون او آنقدر کوچولو بود که به اندازه ی یک بندانگشت می شد اسمش بندانگشتی شده بود. تخت خوابش یک سبد کوچک بود و لحافش یک برگ گل...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۴۸

 در روزگاری دور مرغ ماهی خواری زندگی می کرد که سال های جوانی اش سپری شده بود و اینک به پیری رسیده بود . او در گذشته ماهی گیری توانا و زرنگ بود و می توانست در یک چشم برهم زدن تعداد زیادی ماهی را شکار کرده و بخورد ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۴۶

 ژپتو نجّار پیری بود که فرزندی نداشت . او یک روز در کارگاهش شروع به ساختن یک عروسک چوبی کرد ، وقتی کارش تمام شد عروسک تکان خورد و شروع به حرف زدن کرد . ژپتو خوشحال شد و اسم آن عروسک را پینوکیو گذاشت 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۳۳

 همه جا تاریک شده بود.همه ی ماهی های دریاچه خوابیده بودند ولی در خانه ی عمه لی لی دو تا موش کوچولوی بازیگوش هنوز بیدار بودند. دو خواهر کوچولو همچنان در حال بازی و ورجه وورجه بودند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۳۲


 روزی روزگاری در مزرعه ای جوجه اردکی به دنیا آمد . بقیه ی خواهرها و برادرهایش کوچک تر از او بودند و پرهای نازک طلایی رنگی داشتند . او از همه ی ان ها بزرگتر بود و به جای پرهای نازک و طلایی رنگ پرهای ضخیم خاکستری داشت...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۳۱

 در روزگاری در شهری دور پسرکی فقیر به اسم سندباد زندگی می کرد که از راه باربری زندگیش را می گذراند . یک روز که داشت بار سنگینی را به جایی می برد در میان راه خسته شد و روی پلّه جلوی خانه ای نشست . به خانه نگاهی کرد ، خانه بزرگی بود . آهی کشید و گفت : خوش به حال صاحب این خانه ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۸:۳۰