سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
روزی روزگاری در زیر آسمان آبی کلبه ی قشنگی بود که پیرزن مهربانی در آن زندگی می کرد . پیرزن همیشه تنها بود . او روزها به کارهای خانه اش رسیدگی می کرد و شب ها هم چون از تنهایی حوصله اش سر می رفت خیلی زود می خوابید. یک شب آسمان ابری شد و باران تندی گرفت . پیرزن تنها که خیلی از کارهای روزانه اش خسته بود رختخوابش را انداخت و می خواست بخوابد که صدای تق تق در را شنید...
یک روز سگی تکه گوشت بزرگی پیدا کرد . با خوشحالی ان را به دندان گرفت و به سوی خانه اش به راه افتاد . سگ همان طور که به طرف خانه اش می رفت با خودش فکر می کرد که این گوشت بزرگ و خوشمزه را به دوستانش نشان بدهد تا آنها هم بدانند که او می خواهد امشب چه غذای لذیذ و خوشمزه ای بخورد ...
در روزگاران قدیم شتربانی بود که هر روز اول صبح با شترش بارهای مردم را جا به جا می کرد، بعد هم شتر را به نمکزار آن طرف رودخانه می برد ، مقداری سنگ نمک جمع می کرد و بر پشت شتر می گذاشت و برای فروش به شهر می اورد...
در زمانهای خیلی قدیم دختر خیلی کوچولوی زیبا و مهربانی در خانه ای نزدیک یک برکه ی قشنگ زندگی می کرد . چون او آنقدر کوچولو بود که به اندازه ی یک بندانگشت می شد اسمش بندانگشتی شده بود. تخت خوابش یک سبد کوچک بود و لحافش یک برگ گل...
در روزگاری دور مرغ ماهی خواری زندگی می کرد که سال های جوانی اش سپری شده بود و اینک به پیری رسیده بود . او در گذشته ماهی گیری توانا و زرنگ بود و می توانست در یک چشم برهم زدن تعداد زیادی ماهی را شکار کرده و بخورد ...
ژپتو نجّار پیری بود که فرزندی نداشت . او یک روز در کارگاهش شروع به ساختن یک عروسک چوبی کرد ، وقتی کارش تمام شد عروسک تکان خورد و شروع به حرف زدن کرد . ژپتو خوشحال شد و اسم آن عروسک را پینوکیو گذاشت
همه جا تاریک شده بود.همه ی ماهی های دریاچه خوابیده بودند ولی در خانه ی عمه لی لی دو تا موش کوچولوی بازیگوش هنوز بیدار بودند. دو خواهر کوچولو همچنان در حال بازی و ورجه وورجه بودند...
روزی روزگاری در مزرعه ای جوجه اردکی به دنیا آمد . بقیه ی خواهرها و برادرهایش کوچک تر از او بودند و پرهای نازک طلایی رنگی داشتند . او از همه ی ان ها بزرگتر بود و به جای پرهای نازک و طلایی رنگ پرهای ضخیم خاکستری داشت...
در روزگاری در شهری دور پسرکی فقیر به اسم سندباد زندگی می کرد که از راه باربری زندگیش را می گذراند . یک روز که داشت بار سنگینی را به جایی می برد در میان راه خسته شد و روی پلّه جلوی خانه ای نشست . به خانه نگاهی کرد ، خانه بزرگی بود . آهی کشید و گفت : خوش به حال صاحب این خانه ...