یار مهربان

معرفی جدیدترین و جذابترین کتاب ها
یار مهربان
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲۱ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

اسم اصلی این نویسنده ویلیام سیدنی پورتر است که او هنری را به عنوان نام مستعار خودش انتخاب کرده.

داستان پلیس و سرود کلیسا

سوآپی روی نیمکتش در پارک میدان مدیسون با ناراحتی تکانی خورد. وقتی شبها صدای غازهای مهاجر به گوش می‌رسید و وقتی زنانی که پالتو پوست نداشتند، نسبت به شوهرانشان مهربان می‌شدند و وقتی سوآپی روی نیمکتش در پارک با ناراحتی تکان می‌خورد، می‌شد فهمید که زمستان دارد از راه می‌رسد.

یک برگ خشک روی لباس سوآپی افتاد. این علامت رسیدن زمستان بود. زمستان با ساکنین دائمی میدان پارک مدیسون مهربان بود و منصفانه ورودش را اعلام می‌کرد. سر چهارراه، او مقوایش را به دست باد شمال -پادوی همه خانه به دوشهای خیابانگرد- سپرد تا اهل محل خود را آماده رسیدن سرما سازند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۴

آیا به اندازه کافی مرغ دارید؟

دهقانی در مزرعه‌اش یک مرغدانی بزرگ داشت. چند روز بود که تعدادی از مرغ‌های او می‌مردند. نمی‌دانست چه باید بکند، برای همین از همسایه‌اش مشورت خواست.
همسایه پرسید: «چه غذایی به مرغ‌ها می‌دهی؟»
دهقان گفت: «جوی دوسر.»
همسایه گفت: «نه، جوی دوسر خوب نیست. باید به آنها گندم بدهی.»
دو روز بعد که این دو در بازار به هم برخورد کردند، دهقان گفت: «اوضاع که بهتر نشده هیچ، در این چند روز بیست مرغ دیگر هم از بین رفته‌اند.»
مرد همسایه پرسید: «چه آبی به مرغ‌ها می‌دهی؟»
دهقان گفت: «مگر فرقی هم می‌کند؟ من به مرغ‌ها آب چاه می‌دهم.»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۴۱

فرزند فاطمه اما، می‌آید. روز از همین روزها. اگر حتا ساعتی به پایان جهان مانده باشد. ظهور می‌کند درمکه. می‌آید. در مدینه. قبر دشمنان مادرش را می‌شکافد. آن‌ها را بیرون می‌آورد چون گفته شده:” موقع ظهور او خوب‌ترین‌ها و بدترین‌ها رجعت می‌کنند.پ

می‌بنددشان به درخت. درخت سبز می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند این معجزه‌ی آن‌هاست. از فرزند فاطمه برمی‌گردند، او اما دشمنان مادر را سیلی می‌زند. همه‌ی انتقام مادرش را می‌گیرد.

فرزند فاطمه می‌آید. روزی از همین روزها… .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۵۳

روزی بهلول بر‌ هارون وارد شد.‌ هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۴۰

آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید : چه می کنی؟

گفت : خانه می سازم.

پرسید : این خانه را می فروشی؟

گفت : آری.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۰۵

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی خودکشی را که در شانزده سالگی به او دست داده است این گونه توصیف می کنه:

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم وش بشه ی زهر را برداشتم.....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۱۱

حکایت زیبای بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۴۷

حکایت شیرین بهلول و تقسیم عادلانه

گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواری‌های ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۴۵

محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم میکند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم ، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۰۰

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪﺷﻪ ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ . 

ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ " ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ :

" ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ "

 ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۱۰

قورباغه توی کلاس ورجه ورجه می‌کرد.

آقای افتخاری گفت: قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون

قاسم گفت: آقا اجازه؟ ما از قورباغه می‌ترسیم


آقای افتخاری گفت: ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون

ساسان گفت: آقا اجازه؟ ما هم می‌ترسیم


آقای افتخاری گفت: بچه ها! کی از قورباغه نمی‌ترسد؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۰۰


جریان خون

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۰

 

موی سفید


یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۰

عکس یادگاری
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همهبچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۶


دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۵

داستان پندآموز قدرت اندیشه:

پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

 “پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۳

بالا و پایین منار :

 سر به آسمان بلند کرد و به آفتاب سوزان خیره شد. آفتاب به بالاترین محل خود رسیده بود و یکراست بر سر ملا می‌تابید. چند دقیقه دیگر ملا به بالای منار می‌رسید. آن وقت چیزی نمی‌گذشت که صدای او برای گفتن اذان ظهر در تمام شهر می‌پیچید. ملا با پاشنه کفش به پهلوی الاغ کوچک سفید خود فشار آورد تا تندتر برود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۵

وقتی که او مرد

وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه‌های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی‌درد و بی‌کس. و این لقب هم چقدر به او می‌آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس‌وکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمی‌شود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچه‌های محل که می‌دانستیم ثروت عظیم و بی‌کرانش بی‌صاحب می‌ماند، بدون اینکه بگذاریم 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۰

چوپان

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۶

یک داستان واقعی:

تابستان 1363 که در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردم که در حال درو کردن گندم‌هایشان بودند. فرمانده‌ی گروهان، ستوان آسیایی به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندم‌های آن پیرزن را درو کنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۴۷