سورن – سلام چطوری؟
– خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟
سورن – ببخشید …حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.
(رفتم توی آشپزخ و نه تا چایی رو ردیف کنم)
سورن – الان که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شده که واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.
– واقعا که بی کاری…وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.
سورن – حالا حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته “بهراد”؟
– چه می دونم…لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
– دراین مورد علاقه ای به حدس زدن ندارم.
سورن – خب خودم میگم…خرسه.
– عجب حُسنِ انتخابی! حالا نتیجه ی این بحث چی بود؟
سورن – هیچی…همینجوری گفتم وقت درس خ و ندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟
– پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
– باشه.ببین فقط یه مشکلی هست…موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمالا چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از گشنگی مرد!
– نگران نباش به اونجا نمی رسم…الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟
– آره … مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به…زحمت کشیدی…اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
– چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
– جدی؟
مسعود – نه بابا…شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
– نه قربونت… من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد…می دونی که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.
– مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.
-ای بابا… حالا کیا هستن؟
مسعود – همه دیگه…
– همه ینی کیا؟
مسعود –ینی همه ی خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه…اوه…همون سه گزینه ی اول برای منصرف شدنم کافیه.
مسعود – تو به خاطر من بیا.باور کن کسی باهات کاری نداره.
– همین دیگه…وقتی می دونم کم محل میشم برای چی باید بیام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بیا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمی کردم چون می دونم همه باهات خصومت دارن.اما پیشنهاد من نبود.
– پیشنهاد کی بود؟
مسعود – مهم نیست…تو بیا…به خاطر من.
– (یه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتی…
مسعود – خیلی بی جنبه ای…فقط یادت نره بیای! خدافظ.
– باشه…فعلا…
مسعود عمومه…منتها اختلاف سنی مون خیلی زیاد نیست.مادربزرگم سر پیری هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم این یه کارش خیلی خوب بود چون مسعود یکی از معدود افراد فامیله که با من خوبه.در واقع رفتارش توی فامیل نسبت به رفتاری که با من داره زمین تا آسمون فرق می کنه.توی فامیل همه مثه سگ ازش حساب می برن … یه داد که بکشه همه ساکت میشن.به کسی رو نمیده… اما با من مثه همه ی دوستای دیگه م رفتار می کنه.فکر کنم این به خاطر باحال بودن بیش از حدم باشه…(شوخی کردم).یادم باشه یه بار دلیلشو ازش بپرسم.
– فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح میدم!